من اگه يه تيکه ابر کوچيک توی آسمونه آبی بودم.خودم رو می سپردم به دست باد و سينه به سينه ی آفتاب به هر کجا که ميخواستم سفر ميکردم.نه به آدم هايی که روی زمين توی سر و کله ی هم ميزنن نگاه ميکردم و نه به هواپيماهايی که از بالای سرم می پريدن.
اگه ابر بودم لحظه به لحظه شکل و قيافم رو عوض می کردم اونوقت هيچکس منو نمی شناخت و کسی هم از من انتظاری نداشت.اين جوری سعی می کردم از آزادی و بی پروايی خودم لذت ببرم.
اما من اگه ابر هم بودم می دونم که دلم طاقت نمی آورد و بالاخره يه روزی به زمين نگاه ميکردم و به بهانه ی اينکه يه نظر به زير پام بندازم ٫ همه ی هوش و حواسم می رفت به همين زمينی های بی نوا !!
وقتی دوتا چشم کوچيک و نا اميد رو می ديدم که به آسمون دوخته شده ،اشکم در می اومد و تا به خودم بجنبم،بارون بودم روی آسفالته خيابون و وقتی با همنشينی خاک ،گل کف پای رهگذر ها می شدم،آرزو می کردم که هيچوقت به زمين نگاه نکرده بودم.....!!!!