موضوعات وبسایت : تحقیق
سوالات امتحان آیین نامه رانندگی

جمله سازی با حاکم

جمله سازی با حاکم

نویسنده : معین | زمان انتشار : 25 اسفند 1400 ساعت 19:34

سوالات امتحان آیین نامه رانندگی

94 1562 100 1

transnet-970-250.gif

/hAkem/


مترادف حاکم: آمر، داور، دیان، سائس، صاحب اختیار، عامل، ساتراب، شهربان، استاندار، امیر، پیشوا، حکمران، شاه، فرماندار، فرمانروا، والی، برنده، حقدار ، چیره، مسلط، غالب، حکم کننده، قاضی، حاضر، موجود، حکم فرما، مستولی


متضاد حاکم: محکوم


برابر پارسی: فرمانروا، کنونی، فرماندار، استاندار، پادشاه

معنی حاکم در لغت نامه دهخدا

حاکم. [ ک ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از حکم. داور. قاضی. دیّان. لزام. فتاح. (تفسیر ابوالفتوح رازی ). فیصل. راعی. (منتهی الارب ). لزم. حکم. (اصطلاح فقه ) آنکه اهلیت فتوی و قضاوت بین اشخاص دارد : وی چون حاکم است که در کارها رجوع به او کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95). در شهری مقام نکنید که در وی حاکمی عادل... نباشد. (تاریخ بیهقی ص 386). وی [عقل ] چون حاکم است که در کارها رجوع به وی کنند و قضا و احکام به وی است. (تاریخ بیهقی ). به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل. (گلستان ).
هرچه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری ؟

سعدی.

ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار.

سعدی.

|| مُسَعِّر. || فرمانده. فرمانفرما. || کسی که از طرف دولت مأمور حکومت ایالت و شهر و یا دیهی باشد. رائس. (منتهی الارب ). عظیم. (منتهی الارب ). والی :
آشکارا دهی از اندک و بی مایه زکات
رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی.

ناصرخسرو.

حاکم در خورد شهریان باید.

ناصرخسرو.

مالک ملک وجود حاکم ردّ و قبول
هرچه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست.

سعدی.

مالک ردّ و قبول هرچه کند پادشاست
گر بکشد حاکمست ور بنوازدرواست.

سعدی.

ج ، حُکّام ، حاکمین ،حاکمون. (مهذب الاسماء). || حاکم لشکر؛ منصبی از مناصب عهد غزنویان : احمد و شکر خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند وگفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید. (تاریخ بیهقی ص 358). سلطان دانشمند نبیه و حاکم لشکر را و نصر خلف آنجای [ طارم ، در وقعه ٔ حسنک ] فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 180). || نزد علماء اصول و فقهاء، حاکم خدای تعالی و محکوم علیه کسی است که طرف خطاب واقع شده باشد، و او شخص مکلف است. و محکوم ٌبه موضوع خطاب که عبارت است از فعل مکلف و آنرا محکوم ٌفیه نیزگویند پس وقتی که گفته شد نماز واجبست ، محکوم ٌعلیه شخص مکلف به اداء نماز و محکوم ٌبه نماز باشد، و این مانند آنست که بگویند: امیر بر زید چنین حکمی صادر کرد. و این برخلاف اصطلاح منطقی ...


معنی حاکم به فارسی

حاکم

فرمانده، فرمانروا، فرماندار، قاضی، داور
( اسم صفت ) ۱ - آنکه بر دیگران حکومت کند . ۲ - قاضی داور . ۳ - فرماندار والی استاندار . جمع : حکام . یا حاکم شب . عسس باشی رئیس شبگردان ( صفویان ). یا حاکم شرع . عالمی روحانی که بر امور شرعی مردم حکومت کند .
عبدالشکور افندی یکی از شعرای عثمانی

حاکم بامر الله اول. ابو العباس احمد بن ابو علی حسن قبی بن علی بن ابو بکربن خلیفه مسترشد بالله بن مستظهر بالله دومین خلیفه عباسی مصر ( جل.۶۶٠ - ف. ۷٠۱ ه. ق . ) در زمان الظاهر بیبرس پس از آنکه خبر مفقود شدن مستنصر منتشر گردید حاکم ظهور کرد و پیوستگی نسب خویش را بعباسیان نزد بیبرس اثبات کرد و بیبرس با او بیعت نمود و آنچه با مستنصر بود بدو تفویض و خطبه و سکه بنام او کرد و او را معززا در برجی زندانی کرد و وی آنجا بود تا در قاهره در گذشت و از امر سلطنت بدست او هیچ نبود . یا حاکم بامر الله دوم . ابو العباس احمد بن مستکفی بالله ابو الربیع سلیمان بن حاکم بامر الله اول ( جل. ۷۴۲ - ف. ۷۵۳ ه. ق . ) پس از مرگ حاکم بامر الله اول سلطان ملک ناصر با ابو الربیع مستکفی بالله عم ابراهیم واثق بیعت کرد لیکن واثق همواره میان مستکفی و مللک ناصر نمامی میکرد تا آنجا که چون مستکفی فرزند خود حاکم دوم را بخلافت نصب و سپس وفات کرد سلطان عمل او را نپذیرفت و با واثق بیعت کرد ولی چون هنگام مرگ سلطان در رسید پشیمان شد و وصیت کرد تا واثق را عزل و با حاکم دوم بیعت کنند ( محرم ۷۴۲ ه. ق . ) وی پنجمین خلیفه عباسی مصر است و برخلاف چهار خلیفه سابق برخود سلطه و قدرت حقیقی بدست خلیفه عباسی بود و او در مدت خلافت چند سلطان را عزل و نصب کرده است . حاکم در طاعون سال ۷۵۳ ه. ق . در گذشت .

اوراست رساله در علم الشروط و السجلات

حکومت یافتن

مجتهدی که به دعاوی رسد و حکومت در مرافعات کند

...


معنی حاکم در فرهنگ معین

حاکم

(کِ) [ ع . ] (اِ. ص . اِفا.) ۱ - فرماندار، والی . ج . حکام . ۲ - قاضی ، داور. ۳ - آن که بر دیگران حکومت کند. ،~ شرع عالمی روحانی که بر امور شرعی مردم حکومت کند.

معنی حاکم در فرهنگ فارسی عمید

حاکم

۱. فرمانده، فرمانروا، فرماندار.
۲. قاضی، داور.

حاکم در دانشنامه اسلامی

حاکم

به انشاء کننده حکم حاکم می گویند.
حاکم، در لغت به معنای حکم کننده است.
معنای اصطلاحی حاکم
حاکم در اصطلاح به کسی گفته می شود که از سر قدرت انشای حکم می کند؛ یعنی حکم را در عالم اعتبار ایجاد می نماید.در اسلام حاکم بالاصالة خدای متعال است؛ " ان الحکم الا لله " و در این مورد هیچ اختلافی میان مسلمانان وجود ندارد.
حاکمان در اسلام
به غیر از خداپیامبر اکرم ( ص ) و ائمه اطهار ( ع ) و مجتهدان جامع الشرایط نیز حاکم هستند، ولی حاکم بودن آن ها به ترتیب در طول حاکمیت خداوند قرار دارد.

حاکم

حاکم، اصطلاحی با معانی مختلف در فقه، حقوق و اصول فقه. این کلمه در لغت به معانی قاضی، داور، فرمانروا، اجراکننده حکم و متصدی اداره یک ایالت یا بخش از جانب حکومت است. کاربرد «حاکم» در منابع فقهی و متون حقوقی به معنای لغوی و غیراصطلاحی رایج است. با وجود این، به سبب قیود و شروطی که برای برخی مصادیق آن، به ویژه در فقه امامی، ذکر شده، به یک اصطلاح تبدیل شده است، همچنان که در اصول فقه نیز معانی اصطلاحی خاصی دارد.
حاکم در لغت به معانی قاضی، داور، فرمانروا، اجراکننده حکم و متصدی اداره یک ایالت یا بخش از جانب حکومت است.

حاکم، از القاب محدّثان است.
در اصطلاح محدّثان متأخر، حاکم به کسی اطلاق می شود که از حیث متن و اِ سناد و جرح و تعدیل و تاریخ، به احادیث عالم باشد مُناوی، ج۲، ص۴۲۱؛. تعریفی که مُناوی و قاری از قول مَطَری یا مطرزی آورده اند، در کتابهای بعدی تکرار، و در برخی موارد قیودی بدان افزوده شده است، از جمله مقدار محفوظات حدیثی حاکم، مقید به رقمی گردیده یا گفته شده مقدار حدیثی که از دایره حفظ وی خارج مانده است اندک باشد. به این ترتیب، حاکم لقب کسی است که مرتبه حفظ و اتقان وی از حجت بر تر باشد.
واجد شرایط لقب حاکم از دیدگاه سعد فهمی احمد بلال
به گفته سعد فهمی احمد بلال، برخی محدّثان بزرگ (نظیر شافعی، شَعْبی، ابن مَدینی، ابوداوود سجستانی، ترمذی، نسائی، طبری و طبرانی) واجد شرایط لقب حاکم بوده اند،
م ...


حاکم در دانشنامه آزاد پارسی

از مناصب حکومتی. در قرون نخست اسلامی، حاکم گاه به خلیفۀ وقت و گاه به کارگزاران او در شهرها و ولایات گفته می شد. چندی هم مترادف سلطان بود. در دوران ایلخانان، نمایندگان سلطان در ایالات، عنوان حاکم و گاه والی داشتند. وظایف نظامی ویژۀ مناطق مرزی به عهدۀ این حکام بود. حاکم در آغاز عصر صفوی نمایندۀ یک قدرت مستقل اجتماعی بود و اغلب به عنوان تیولدار ایالت تحت فرماندهی خود تلقی می شد. برجسته ترین خصوصیت یک حاکم آن بود که فرمانروایی یک طایفه یا قبیله را برعهده گرفته و مرتبۀ «امیری» داشته باشد. در طول دوران صفوی سه منصب خان، حاکم و بیگلربیگی تداخل داشت. گاه مسئولیت های حاکم در دو منصب مذکور ادغام می شد. همچنین حاکم هنگام شروع خدمت، دستورالعمل دریافت می کرد. حاکم از اختیارات خاصی مانند فرماندهی قوای نظامی، اختیارات مالی در مورد پرداخت حقوق، صدور فرمان امارت به شخص معیّن، اختیارات قضایی که براساس آن او حق نظارت عمومی بر سازمان های اداری و قضایی حوزه حکومتی خود را داشت، و حتی در برخی مواقع بهترین مرجع قضایی ایالت بود. حاکم، امور مالی خود را توسط وزیرش انجام می داد. در نیمه دوم حکومت شاه طهماست اول و شاه عباس اول صفوی، اداره ایالات مملکتی زیر نفوذ و نظارت حکومت مرکزی درآمد و از اهمیت مقام حاکم کاسته شد. در سازمان اداری دوران زندیه حاکم منصب چندان والایی نبود و اکثر حکام، خوانین زند بودند. در عصر قاجار، از جانب شاه، تشکیلات ایالتی مستقیماً به حاکم واگذار می شد. در این دوره حکومت های مناطق مهم برعهده شاهزادگان، برادران، عموها، و یا منسوبان شاه بود. وی بر مسئولیت بیگلربیگی، نایب بیگلربیگی، قلعه بیگی، وکیل، امین دیوان (ولایت یا ایالت) و داروغه، کلانتر و کدخدا نظارت می کرد. هر حاکم برای انجام کارهای اداری و به خصوص امور مالی چند پیشکار و مستوفی در اختیار داشت. در طوایف بومی، حاکم دارای عناوین مختلفی نظیر ایلخانی بود. امروزه در بعضی قوانین جاری کشور مانند قانون مدنی، قانون اوقاف،... در موارد معیّنی، از کلمۀ حاکم استفاده شده است که در کلیۀ آن موارد حاکم به معنی قاضی محکمه و مقام رسمی قضات است. حاکم شرع به مجتهد جامع الشرایطی اطلاق می شود که بتواند فصل خصومت نماید و با صدور حکم شرعی به دعوی خاتمه دهد.

حاکم در جدول کلمات

حاکم

داور ، قاضی

حاکم دیوانه روم

نرون

حاکم دیوانه روم باستان

نرون

حاکم دیوانه روم بود

نرون

حاکم ظالم عراق در زمان عباسیان

حجاج بن یوسف

حاکم قدیم چین

قاان

حاکم قدیم هند

راجا

حاکم مغول فاتح بغداد

هلاکو

حاکم نافرمان شام که به مخالفت با حضرت علی (ع) پرداخت و جنگ صفین را به راه انداخت•

معاویه

حاکم نظامی

فرماندار


معنی حاکم به انگلیسی

burgomaster (اسم)

حاکم ، شهردار ، اعضای شهرداری

governor (اسم)

طرفدار ، پروانه ، حاکم ، سایس ، فرماندار ، حکمران

magistrate (اسم)

حاکم ، دادرس ، رئیس کلانتری ، رئیس بخش دادگاه

dynast (اسم)

حاکم ، سردودمان ، عضو سلسله پادشاهان

regnant (صفت)

حاکم ، شایع ، مسلط ، حکمفرما ، سلطنتی ، سلطنت کننده

معنی کلمه حاکم به عربی

حاکم

حاکم , رييس البلدية

احکم

معلمة

مستبد

مستبد

الأسرة الحاکمة

معلمة

حاکم را به اشتراک بگذارید

معنی یا پیشنهاد شما

واژه

نام شما

معنی یا پیشنهاد شما


نام نویسی   |   ورود


کوشاترین کاربران در یک هفته گذشته

پرگفتگوترین واژگان در یک هفته گذشته

عبارات و کلمات کلیدی مرتبط

• مترادف حاکم   • معنی والی و حاکم   • معنی حاکم وفرمانروا   • معنی دوات مرکب   • والی و حاکم در جدول   • معنی کلمه لنگ   • حاکم و فرمانروا در جدول   • معنی اندیشیدم   • مفهوم حاکم   • تعریف حاکم   • معرفی حاکم   • حاکم چیست   • حاکم یعنی چی   • حاکم یعنی چه  

توضیحات دیگر


کلمه : حاکم
اشتباه تایپی : ph;l
آوا : hAkem
نقش : اسم
عکس حاکم : در گوگل


آیا معنی حاکم مناسب بود ؟           ( امتیاز : 94% )

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟


منبع: abadis.ir



ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر