موضوعات وبسایت : تحقیق
سوالات امتحان آیین نامه رانندگی

اگر من یک ساعت بودم

نویسنده : محمد پارسایی | زمان انتشار : 07 اردیبهشت 1400 ساعت 12:49

«نـه! چرا نمـی‌فهمـی؟ نباید اینقدر توی جمله‌هات من باشـه. انشا اگر من یک ساعت بودم چند بار بهت بگم؟»

سوالات امتحان آیین نامه رانندگی

معلم سوم دبستان من معلم خوبی بود. انشا اگر من یک ساعت بودم وقتی مسائل ریـاضی را سریع حل مـی‌کردم، انشا اگر من یک ساعت بودم همـیشـه تشویقم مـی‌کرد. وقتی درس‌ها را خوب و کامل پاسخ مـی‌دادم، خوشحال مـی‌شد.

اما درون دو درس خیلی سخت مـی‌گرفت.

یکی دیکته و دیگری انشا.

من همـیشـه درون نوشتن شتابزده بودم. هنوز هم هستم. خیلی از کلمات را درون دیکته ناخواسته جا مـی‌انداختم. هر وقت نمره‌ی دیکته‌ام بیست نمـی‌شد بـه خاطر «جا افتادن کلمات» بود. آن موقع یکی از روش‌های شایع به منظور کلاه گذاشتن سر معلم‌ها درون دیکته، جا انداختن بود. اگر نمـی‌دانستی کـه «صابون» درست هست یـا «سابون». بهترین روش این بود کـه وقتی معلم مـی‌گوید: انشا اگر من یک ساعت بودم «علی صبح از خواب بیدار شد و با صابون صورتش را شست»، تو بنویسی: «علی صبح از خواب بیدار شد و صورتش را شست». عموماً شانس مـی‌آوردی و معلم وقت تصحیح خیلی دقیق نبود و همـین کـه غلط را نمـی‌دید، نمره‌ی بیست مـی‌داد.

شاید اصطلاح «دیکته‌ی ننوشته غلط ندارد» هم از همـین جاها درآمده باشد!

اما من هرگز چنین قصدی نداشتم. درون شتابزدگی نوشتن، کلمات گم مـی‌شدند و بر روی کاغذ نمـی‌آمدند. یـادم مـی‌آید کـه یک بار دیکته هفده شدم. چون لغت‌های «در» و «دیوار» و «نگاه» را جا انداخته بودم.

هر چه توضیح دادم کـه انگیزه‌ی من از جا انداختن درون و دیوار، قطعاً ندانستن دیکته نبوده چون اصلاً دیکته‌ی دیگری ندارند و هر چه توضیح دادم کـه درست هست که «نگاه» را مـی‌توان «نگاح» هم نوشت، اما این را هم «به خدا!» بلد بودم. حتی بـه خانم نعیمـی نشان دادم کـه عبدالله زاده هم کـه نمره‌اش همـیشـه کم بود و دیکته ده هم نمـی‌شد، نگاه را درست نوشته است. این ثابت مـی‌کند کـه من هم بلد بوده‌ام نگاه را بنویسم!

بدتر از دیکته، درس انشا بود. نمـی‌دانم چرا اینقدر درون انشا وضع من فاجعه بود.

همـه‌ی جمله‌هایم با من شروع مـی‌شد. «من درخت را دوست دارم». «من طبیعت را دوست دارم». «من دود را دوست ندارم». «من …».

همـیشـه معلم‌مان ناراحت مـی‌شد. حق هم داشت. او مـی‌گفت من درون همـه‌ی درس‌های مـهم بیست مـی‌شوم و نباید از درس بی‌اهمـیتی مثل انشا، نمره کم بیـاورم.

دیکته و انشا، کابوس من بود. آن روزها، جهنم را جایی تصور مـی کردم کـه آب و هوا و همـه‌چیزش خوبش هست و عظیم‌ترین عذابش این هست که فرشته‌ای، هر صبح و شام بـه بندگان گناهکار، دیکته و انشا مـی‌گوید.

ماجرا هر سال جدی و جدی‌تر شد.

در کنار زنگ ورزش (که هنوز هم تنم را مـی‌لرزاند و زمانی درون مطلبی تحت عنوان آن روزهای سخت درباره‌اش نوشتم) زنگ انشاء و بعداً ادبیـات، کابوس من بود. ذهن مکانیکی من هم ظاهراً قصد همراهی نداشت. درون آن سالها عشق من برنامـه نویسی بود. اسپکتروم و کمودور ۶۴ تازه آمده بود و هر چه ساختار مکانیکی برنامـه نویسی را مـی‌فهمـیدم، ساختار دینامـیکی انشا برایم غیرقابل درک بود.

ayoobi-1.jpgسوم راهنمایی معلم عجیبی برایمان آوردند: «محمد ایوبی». جنوبی بود. جنوب را خیلی دوست داشت. شنیده بودیم کـه نویسنده است. آن روزها، هنوز اینترنت نبود که تا تحقیق کنیم و ببینیم او کیست. فقط این را مـی‌دانستیم کـه «ظاهراً نویسنده‌ای هست که از جنوب آمده هست و زیـاد سیگار مـی‌کشد و جدی هست و بـه ندرت لبخند مـی‌زند، اما مـهربان است».

نخستین جلسه‌ی کلاس، قسمتی از یکی از نوشته‌هایش را خواند، اصلاً یـادم نیست چه بود اما خوب یـادم هست کـه اصلاً نفهمـیدیم منظور آن قسمت از نوشته کـه برایمان خواند چه بود.

خیلی وقت‌ها موضوع انشا آزاد بود! به منظور ما عجیب بود. همـیشـه یـاد گرفته بودیم کـه «انشا» با «موضوع انشا» شروع مـی‌شود! مـی‌آمد و برای هفته‌ی بعد موضوع انشا را اعلام مـی‌کرد: «موضوع آزاد!».

چقدر عجیب و خوب بود.

وقتی یک نفر انشا مـی‌خواند از بقیـه مـی‌خواست کـه آن را نقد کنند. ما هم کـه نـه فهم نوشتن داشتیم و نـه فهم نقد. حرف‌های پرت و پلایی مـی‌گفتیم و او با دقت گوش مـی‌داد و سر تکان مـی‌داد.

معمولاً وقتی همـه نقد مـی‌د، خودش هم چند جمله‌ای صحبت مـی‌کرد. محمد ایوبی،‌ فقط یک کلمـه بلد بود: «فضاسازی».

هر وقت انشا تمام مـی‌شد و ما همـه‌ی حرف‌های پرت و بی‌خاصیت خودمان را مـی‌زدیم، رو بـه نویسنده‌ی انشا مـی‌کرد و مـی‌گفت: «فضاسازی انشای تو مـی‌تواند بهتر شود». بعد توضیح مـیداد کـه باید فضا را منتقل کنی. اگر انشای تو درون مورد یک رویداد غم انگیز است، حتما روایت و جملات و توضیحات تو، این غم را منتقل کند. اگر ماجرا، ماجرای شادی است، حتما این فضا منتقل شود. بـه قول او مـی‌گفت: «کسی کـه انشای تو را مـی‌خواند از لحاظ احساسی کـه به محیط دارد، نباید با تو کـه در آن محیط بوده‌ای یـا بـه آن محیط فکر کرده‌ای، تفاوتی داشته باشد».

کم کم ما هم یـاد گرفتیم. هر انشا مـی‌خواند،‌ اجازه مـی‌گرفتیم و مـی‌گفتیم: «استاد! انشایش فضاسازی ندارد! مـی‌شد فضاسازی بهتری انجام داد». ایوبی هم خوشحال مـی‌شد و لبخند مـی‌زد و تایید مـی‌کرد.

گاهی درون زنگ‌های تفریح، بـه شوخی کمـی هم مسخره‌اش مـی‌کردیم. نـه بـه عنوان بی‌احترامـی. اما هر با هر حرف مـیزد، مـی‌گفت: «نـه! تو مشکل فضاسازی داری!». یـادم هست که آن سالها بعضی‌ها درون مدرسه هدایت یـا آل احمد مـی‌خواندند و ما کـه نمـی‌فهمـیدیم اینـها چه کتابهایی است، فقط مـی‌پرسیدیم: «فضاسازی را خوب انجام داده؟».

هر وقت انشا را به منظور محمد ایوبی مـی‌خواندیم، نظری درون مورد فضاسازی مـی‌داد و مـی‌گفت برو و انشا را اصلاح کن و دوباره هفته‌ی بعد بیـاور.

یـادم هست که یک بار انشایی درون مورد یک اتفاق درون اتوبوس نوشتم و سه بار درون طول سه جلسه، آن را با اصلاحات سرکلاس خواندم. اصلاً اصراری بـه انشای جدید نداشت. شاید فرقی هم نمـی‌کرد. موضوع انشای بعدی هم معلوم بود: «آزاد!».

کم کم فهمـیدیم کـه برای استاد ما، هیچ چیز مـهم نیست. نـه سر انشا را کار دارد نـه ته آن را. نـه پیـام اخلاقی آن را. فقط فضاسازی را مـی‌فهمد.

سال تحصیلی از نیمـه گذشته بود کـه محمد ایوبی، لغت دیگری را هم بـه کلاس اضافه کرد: «شخصیت پردازی!». حالا دیگر ورد کلاس انشا، شخصیت پردازی بود. ایوبی مـی‌گفت کـه هری کـه در انشایت بـه او اشاره مـی‌کنی حتما برایی کـه مـی‌شنود،‌ آشنا و شناخته شده باشد. حتما اگر دیگران او را ندیده‌اند، وقتی مـی‌بینند احساس کنند کـه او را کامل مـی‌شناسند و با او آشنا هستند.

حالا دیگر نقد‌های کلاسی ما حرفه‌ای‌تر شده بود. هر انشا مـی‌خواند، «در فضاسازی جای کار داشت. مـی‌توانست شخصیت پردازی را هم بهتر انجام دهد!». تازه حالا اوضاع خیلی بهتر بود. اگر درون انشا بـه سه نفر اشاره مـی‌شد مـی‌توانستیم بحث کنیم کـه شخصیت پردازی کدام بهتر یـا بدتر از بقیـه است! شاید شما نتوانید احساس آن روزهای من را کامل تصور کنید. چون لذت نقد را فقطی مـی‌فهمد کـه بر روی صندلی منتقد نشسته باشد!

کلاس انشای آن سال تمام شد.

ayoobi-2.jpgآخرین جلسه، محمد ایوبی، بـه درخواست ما قسمتی از یکی از رمان‌هایش را خواند. این بار هم مثل اول سال نفهمـیدیم ماجرای داستان چه بود. داستان را خواند و سکوت کرد. همـه فقط نگاهش مـی‌کردیم. شاید اگر جرات داشتیم بـه عادت همـیشـه، به منظور اینکه اثبات کنیم چیزی فهمـیده‌ایم، نظراتی درون مورد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» مـی‌دادیم.

سالهای بعد از آن، من با شریعتی آشنا شدم. جدای از مفاهیم ایدئولوژیک حرفهای او – کـه در مقطعی آتش بـه جان بسیـاری از هم‌نسلان ما انداخته بود – نکته مـهمـی برایم جلب توجه مـی‌کرد.

شریعتی – کـه حتی بـه تایید منتقدانش،‌ استاد سخن هست و قلم و کلام، رام اوست – دو چیز را خیلی خوب مـی‌داند. دو چیزی کـه از اسلام بهتر مـی‌شناسد و از فلسفه بیشتر مـی‌فهمد و از اقتصاد بیشتر توجه دارد و رگه‌هایش درون حرف‌هایش از جامعه‌شناسی – کـه مـیگفت علاقه‌‌ی اصلی اوست – شفاف‌تر است:

شریعتی استاد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» بود. شریعتی گورستان مون پارناس را چنان زیبا و رویـایی توصیف کرد کـه سالها بعد، وقتی درون کنار آن گورستان ایستادم، دیدم کـه فضایی کـه شریعتی ساخته از واقعیتی کـه روبروی خودم مـی‌بینم،‌ سنگین‌تر هست و بر روی آن سایـه مـی‌اندازد. همچنانکه آن نیمکت معروف باغ ابسرواتوار را کـه هر روز روی آن مـی‌نشست و آن اندیشمند متفکر،‌ بی آنکه کلامـی بگوید درون کنارش مـی‌نشست و سکوت مـی‌کرد.

شریعتی شخصیت پردازی را هم خوب مـی‌دانست. بر این باورم کـه آنچه اکثر هم نسل‌های من و حتی نسل قبل از ما از ابوذر مـی‌شناسد،‌«ابوذر شریعتی» است. هم او کـه بیشتر سوسیـالیست بود که تا مسلمان.

لویی ماسینیون را ندیده‌ایم اما مطمئنم کـه او به منظور هیچ یک از خوانندگان شریعتی غریبه نیست.

امروز مـی‌دانم کـه پروفسور شاندل کـه شریعتی از او نقل قول مـی‌کرد و شعرهایش را مـی‌گفت و هنوز خیلی از عاشقان شریعتی از شاندل هم نقل مـی‌کنند، اساساً وجود خارجی نداشته است. شاندل، فرانسوی همان لغت «کندل» انگلیسی بـه معنای شمع است. صفتی کـه شریعتی به منظور خودش قائل بود و احساس مـی‌کرد درون فضای تاریک آن سالها، نقش شمع به منظور مردم را دارد. اما مستقیم دوست نداشت بـه آن اشاره کند.

گاهی هم شعر‌هایش را با «شریعتی مزینانی – علی» امضا مـی‌کرد و کنارش درون داخل پرانتز مـی‌نوشت: «شمع».

اما مـهم نیست کـه شاندل هرگز نبوده است. بسیـاری از ما، سالها با داستان‌ها و نقل‌ قول‌هایی کـه شریعتی از پروفسور شاندل کرده است، با عاشقانـه‌ترین روایـاتی کـه از او گفته و شعر‌هایی کـه از او «ترجمـه!» کرده،‌ زندگی کرده‌ایم.

شریعتی به منظور من الگوی نوشتن این روزها شد. اینکه اول حتما بر ابزار قلم مسلط شوی. اول حتما به قول محمد ایوبی،‌ شخصیت پردازی و فضاسازی را یـاد بگیری. مـهم نیست کـه نوشته‌هایت چه پیـامـی دارد. یـا اصلاً پیـام دارد یـا نـه. روزی کـه ذهن بازی داشتی و دیدگاه  و نگرشی کـه خواستی بـه دیگران منتقل کنی، ابزارت بـه کمکت خواهد آمد و باقی، هر چه هست تلاش هست و کوشش و جهاد…

حیف از نظام آموزشی فرسوده‌ و ناکارآمد ما، کـه مـی‌خواهم قبل از آموزش ابزارها، تزریق افکار را آغاز کند. چنین مـی‌شود کـه در انشای دبستان، قبل از نحوه‌ی نگارش انشا، موضوع انشا مـهم مـی‌شود و نخستین موضوع هم مـی‌شود: «علم بهتر هست یـا ثروت؟». سوالی کـه برای خود معلم هم جوابش مشخص نیست. پدر و مادرمان هم جوابش را نمـی‌دانند. الان کـه فکر مـی‌کنیم هم، دلمان هم با این هست و هم با آن.

شاید تمایل وحشتناامتعارف ما بـه برخی رشته های دانشگاهی، ناشی از این «موضوع انشای احمقانـه» باشد کـه مـی‌کوشیم اشتراک بین علم و ثروت را جستجو کنیم و حاصل آن چیزی نمـی‌شود جز: پزشکی و مـهندسی و حقوق.

نمـی‌دانم. اما شاید اگر مـیگفتند: «تاریخ را ترجیح مـی‌دهید یـا جغرافی» یـا هر موضوع احمقانـه‌ی دیگر، امروز ما نوع دیگری از زندگی را تجربه مـی‌کردیم و از آن کودکی، تقابل شگفت‌انگیز علم و ثروت، پیش چشممان قرار نمـی‌گرفت!

بعد از آن سال،‌ کم و بیش مـی‌نوشتم. اما همـیشـه آنـها را دور مـی‌ریختم. کلاس‌های ایوبی نبود کـه بتوانی بروی و آن مزخرفات را بخوانی و او لبخند بزند و بگوید کـه «روی فضاسازی و شخصیت پردازی» بیشتر کار کن! حالا همان آدمـهای معمولی کنارت بودند کـه نـه فضاسازی مـی‌فهمـیدند و نـه شخصیت پردازی. فقط مـی‌خواستند محتوا و معنای نوشته‌ات را نقد کنند و زیر چاقوی جراحی ببرند.

دیگر ننوشتم که تا سال ۸۴. سالی کـه وبلاگ نویسی را شروع کردم. به منظور فراموش را که تا سال ۹۰ نوشتم و از آن سال بـه تدریج به منظور آمدن بـه این خانـه‌ی جدید آماده شدم. ماجرای نوشتن، با ایوبی تمام شده بود و آنچه مانده بود،‌ تمرین نوشتن بود.

ayoobi-3.jpgمحمد ایوبی سال هشتاد و هشت، بـه علت بیماری ریوی فوت کرد. خبر درگذشت او را درون بی بی سی خواندم. نمـی‌دانستم کـه آنقدر آدم مـهمـی بوده کـه اخبارش را رسانـه‌های بین‌المللی منتشر مـی‌کنند. سال هشتاد و هشت اینترنت آمده بود. مـی‌شد جستجویی درباره‌ی آن معلم مدرسه کرد. دیدم کـه نوشته‌اند از نویسندگان بزرگ بوده. دیدم کـه نوشتند شاهنامـه پژوه بوده. دیدم کـه در ویکی پدیـا، صفحه‌ای بـه نام او وجود دارد. دیدم کـه نویسنده‌ای بوده از دیـار جنوب و هر چه نوشته از همان دیـار بوده. دوباره داستان‌هایش را خ و خواندم. حتی آنـهایی را کـه سر کلاس یک بار گفت، زیر تیغ ممـیز بـه مقوا تبدیل شده‌اند.

اما مـهم نیست. ایوبی نویسنده‌ی بزرگی بوده باشد یـا یک معلم معمولی، آنچه مـهم است، درسی بود کـه برای من و همدوره‌های من و شاید آنـها کـه امروز حرف‌های او را از خلال روایت‌های من مـی‌شنوند،‌ باقی گذاشت: وقت تمرین نوشتن، بـه پیـام نوشته فکر نکنید. فضاسازی کنید و شخصیت پردازی. هدف شما تمرین نوشتن هست و نـه تربیت دیگران.

روزی مـی‌رسد کـه حرفی به منظور دیگران دارید و آن روز، فضاسازی و شخصیت پردازی، مـهم‌ترین ابزار شماست.

مجموعاً درون کلاس ایوبی پنج بار انشا خواندم. دو بار یک موضوع و سه بار موضوع دیگر. چهار بار اول نمره‌ای نداد و گفت برو و اصلاح کن. مشکل شخصیت پردازی و فضاسازی دارد. آخرین هفته‌ی سال، اما بـه من بیست داد.

کاش امروز بود و انشای جدید من را مـی‌خواند و دوباره هم،‌ درون همان دو مورد،‌ به منظور این شاگرد قدیمـی‌اش نظر مـی‌داد…

توضیح: در صورتی کـه به متن‌ها و نوشته‌های ادبی علاقمند هستید، احتمالاً سر زدن بـه مجموعه مطالب پاراگراف فارسی مـی‌تواند به منظور شما مفید باشد.

موارد زیر، برخی از پاراگراف فارسی های پرطرفدار متمم هستند:

همچنین درس‌های پرورش تسلط کلامـی و چالش نوشتن در متمم نیز ممکن هست برای شما جذاب باشد.

pixel.gif+537

فایلهای صوتی مذاکرهآموزش زبان انگلیسیآموزش ارتباطات و مذاکرهخودشناسیآموزش مدیریتب و کار (MBA)کارآفرینیکسب و کار دیجیتال

ayoobi-1.jpg


[انشا اگر من یک ساعت بودم]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 02 Aug 2018 09:41:00 +0000



آیا این مطلب برای شما مفید بود؟


منبع: mimplus.ir



ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر