شعر در مورد خواب معشوق مولانا
نویسنده : نازنین رحمانی
| زمان انتشار :
24 اسفند 1399 ساعت 23:12
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد | | همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد |
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید | | خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد |
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی | | خستهای را که دل و دیده به دست تو سپرد |
نه به یک بار نشاید در احسان بستن | | صافی ار میندهی کم ز یکی جرعه درد |
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد | | هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد |
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین | | آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد |
آستینم ز گهرهای نهانی پر دار | | آستینی که بسی اشک از این دیده سترد |
شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار | | ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد |
دل آواره اگر از کرمت بازآید | | قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد |
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند | | سرد سیرست جهان آمد و یک یک بفسرد |
خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است | | چون برون آید از جای ببینش همه ارد |
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار | | تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد |
آیا این مطلب برای شما مفید بود؟