دگربار، آمد آن پاییز بی احساس
دگر بار،آمد آن فصل پر از راز
گشت سپید دیگه
هر مرغ خوش آواز
گویند به جهانش
پشت پا زد آن ابر سیه
خشکی لب هایت
بیابان است
شبیه تقویم
بی آبان مانده بر دیوار!
انگار،
تمام برگ های
فصل پائیز را
باد با خود به گور بُرده
و شاید زمستانش شش ماه با
طی بیابان می نهد پاییز
گم کرده ره مهر پاییز
بگفتا از ره دور آذر
که سر منزل دوست پاییز
طی ره گم کرده بنگر
بیابان است بی آبان پاییز ./
بنفش
شب یلدا...
به رنگ موی یار است
نسیمش...
بر سر گیسو سوار است
بلندای شب یلدای پاییز ...
شبیه زلف زیبای نگار است
مهدی غلامیان
آخر پاییز شد
میخواهم جوجه ها را بشمارم
آری...
بنا به شمارش باشد
باید اعتراف کنم
تو بهتر از من بودی
تو عاشق تر و
دیوانه تر بودی ...
.
.
.
شب تولد پاییز است
می شود در یک شب پاییزی
دست بر شیشه های خیس خیال کشید
میشود در گوشه ای دنج
از عشق نوشت
قهوه نوشید
به تو اندیشید
پی نوشت:
یلدا
شاعر محمد هرمزی | دفتر شعر زندگی یک خیال کوتاه | انتشار ۲ ماه و ۰ هفته پیش
یلدا شب عشق است و دلدادگی
خواندن حافظ، این کتاب زندگی
شب مهربانی، دستگیری از دیگران
شب جشن کهن مایه ی فخر و بالندگی
.
.
.
محمد هرمزی
یلدا
دفت
در انتهای پاییز ایستادهام
نعره میکشد باد
بر عریانی آرزوهایم
هایام را هویی نیست
و در این مرگ زرد
سقوط کردهام
تا انتهای درد
آرز
شبهای آخر پاییز
بیتاب شبگردیها
با شال بر گردن و دستکشها
که انگشتان را پوشاندهاند
و دل که گرم
در سینه شور میزند
مگر می شود که بی خیالِ تو شد؟!
جامِ عشق را نوشید و مستِ تو نشد؟!
خزانیّ و رسالتت غارتِ تمامیِ دلهاست!
رنگ هایت، زورقِ سفر به ناکجایِ ناپیداست!
در
بر این پارسه ی
ویرانه ی دل که پا می نهی
مپندار
رقص آمدنت
ضمادی ست بر ناسور زخم های این دل دیوانه
تداوم ِ بی تاریخِ تلخِ خمارِ نگاهت
در قمارِ ع
٭٭٭
و عاشق شد از بدو دیدار شهریور بی قرار
نزد حرف دلدادگی او به سرخ انار
سپیدار و سرو و چناران و کاج
چه مغرور شهزاده ای با بلندای تاج
شکوفه ک
اینجا ایستادهام
دور از اتفاقِ پاییز
آذر دامن میتکاند
باغهای انار
به خواب رفتهاند
تَرَک خورده لبِ آسمان و
دلتنگی چکه میکند
از بامِ شب
هوا
باران می بارید
آنقدر که شیروانی ها
پر از همهمه بود
آنقدر که برگ ها
شعر می خواندند
می رقصیدند
هنوز باران می بارد
همانطور که من دوست دارم
ک
تا پرچم من عشق و مرام تو خداییست
تسلیم نگاه تو شدن عینِ رهــــايىست
عشق است که با تلخی هر واژه عسل ساخت
بر ساحتِ هر درد، به نام تو دوایــــى
پاییز
از غم دوری یار دلگیر است
او تنها اروس ( عروس) زیبای غمگین است
از بس چشم دوخت به کوچه باغهای تنهایی
ز بس ناله سر داد وآوای شیدایی
ز غ
میان خاطراتم
تمام روزهای طلائی پائیز را پرسه زده ام
حوالی چشمان اَبری اَت
چه زیباست قدم زدن
در نگاه تو؛
و پلک هایت که چتر روی سرم می شوند!
خزان امسال پُر از رنج و درد شد
آسمان هم جور دیگر می بارید
گریه های بی امان اَش
خرج برگ هایی شد که مدام می افتادند؛
ای کاش..!
تقویم سال هزار و سی
پاییز که می آید
یک بغل برگ می شوم
رنگارنگ، خشک اما زیبا
بر تن زمین و باغ
پاییز که می آید
یک آسمان عشق می شوم
ابر می شوم
باران می شوم
می بارم
پاییز
شرابیست
نفس گیر!
اِنگار که نقش گرفته در باورِ من
هرگز نرود یاد تو از خاطرِ من
پاییزی قلب من تقصیر تو بود
ای دوست بیا تا که نمیرد دلِ من
برگ زرد
سبز بودم
قطره آسمان لمس سرد
سایه های برگ برگ پوشاندمت
سبزی و زیبای دیوانگی
از بهارم تا خزان آسوده باش
سبز بودم و هر فصل مردنم
زرد گشت
دلم برایش تنگ می شود
پائیز را می گویم
کاش؛
مبتلایش نمی شدیم
مِهرش به دلمان نشست
آبانش نقاشی خدا
و آذر بی آزار فصل عاشقی بود،
تا آمدیم دل بدهیم
داستانش فرق می کند پائیز
آنقدر دست و دل باز است
که برای آمدن تو
برگ هایش را همچون
فرش قرمز پهن کرده
زیر قدم هایت!
تو همان شعر قشنگی
که چون این برگ درخت نارنج
از درخت می ریزی
بر دل خسته و دل بسته من
و همان برگ خزان
که وابسته به یک باد وزان
می شود آرام در گرد
نیمه ی دوم پاییز و دلم لرزان است
فرصت بودن با تو...ته این آبان است
من همان برگ خزانم که ز چشمت افتاد
قصه ام قصه ی تکراری یک ویران است
رسم هر س
درگیرِ چالشِ پاییزم!
گاه
از زیبایی مسحورم
و
از شدّتِ درد مغمومم!
در شــهر ما هنوز
پائیــز زنده اسـت
این را زِ شاخِ نیمہ تَرِ تاڪ شنیــدم
آن تاڪ ڪہ در انتظار خوشه ی او خواب ندیــدم
این را زِ بال و پَــر زدن بــاد
پائیز
فانوس به دست
منتظر زمستان است
آذر
گویا قصد خودکشی دارد
نرگس_امین_فر
نا
۹۹.۹.۹
با #خیالتـــ میزنم نقش ، بہ هر دیوارے
تا بسوزد هستــے ام ، از گریہء تڪرارے
داغِ دل گرچہ نهان است لیڪن بہ یقین
غـــم و نالہ بِہ شود با آه و ا
.
دکمه های پنجره را باد باز کرد.
کنارم نشست.
قهوه سرد شد.
تلخ شد.
شب شد...!
چشم هایش عطارد را نقاشی میکرد..!
در چشم هایش میشد،
صدای شب را دید!
دختر پاییزم و آذر به تقویمم خدایی می کند
سالیانه از مسیر خاطراتم رونمایی می کند
کولی پاییز می چیند بساطش را به مهر و دوستی
در تمام قلب ها بی ادعا
کجایِ دنیایی؟
دیگر پاییز
دارد
تمامِ وجودم را فرا می گیرد!
شعله ها آذر شدند و آب ها آبان، ولی
آب آبادان کُند، آتش بسوزاند همی
مهر را آبان پناهش بود از این سوختن
دی چه می دانست در آذر بسوزد عالمی
چه قدم های سرد و سنگینی دارد پاییز
می فشارد روی سینه طبیعت پاییز
صورت زندگی ام سرخ و کبود است پاییز
مشت پُر زور تو خواباند همه آرزویم پاییز
سایه م
در پله کان حیرت پائیز
بر سقف دلم نشست
جنون جاده ها
درکوب بادوخورشید
که درست وسط چشمهات
میرسدبه زمان
آن سو تر از همین پله کان
"فرح شهابی&
شب شد از خانه بیرون زدم باز
در خیابان قدم زن روانم
چه نسیمی، هوایی و عطری
همچو گلبرگ تَر تازه جانم
ناله ی باد شبگرد مغموم
پیکرم را پُر از غصّه
این روزها
حال قلم اصلا خوب نیست
مدام تب و لرز دارد
گاهی هم فشارش می افتد
دوای دردش
برگ های پائیز و آغوش دستان توست
بیا و جان تازه ای ببخش
به
به سان برگی در پاییز می مانم...
می میرم؛بی آنکه بخواهم...
تو به من بگو
فلسفه ی دلتنگی هایم را...
من اما میدانم دلیل بوسه هایت را...
آن گذشته ی تلخ و مسموم
دفن شده
زیر خاکستر سیگار مغموم
سیاهی غم انگیز خزان
شب های آذر و آبان
کنج خلوت خیابان
و دست های پیرمرد مهربان
بر قاب عکس
تئاتر سالمندان سبز سالهای دور
صدای خلط سرفه های بازیگران
همه دجار ویروس سوزان سرد
صدای طوفان صدای خشم ابر
هجوم برگ ها
هجوم برگ ها
هجوم برگ های پ
پاییز آمد،می رود...
بی دلبر و
بی همدم و
بی عشق و بی جانان دل،
بی یاور و بی هم نفس،
بی هم نظر،
بی هم جنم،
بی همسر و هم مرکبی،
بی زلف عطرآگین
من آن برگِ خزانم
که نیفتاده هنوز!
یادته صدای بارون تو شب های سرد پاییز
دلمون پر از امید و سرمون از غصه لبریز
فصل پاییز فصل کوچِ، کوچه خیسِ زیر بارون
جبر تاریخی همینه، غصه خوردن، چ
تن لُخت درختان را نمی بینی؟
که جامه مندرس هاشان
ز بیم زوزه های ترس
عجولانه به امید بهاری نو !
به دست باد می دادند !
ولی اکنون
چو شمعی که
به دس
زرد، نارنجی لبخند می زند پاییز
مهر،آبان آذر رخ می نماید پاییز
درخت آغوش را می کند باز
زمین فرشی خزان می شود پاییز
یکی زیر باران می رود پاییز
روزهای پاییزی هر چقدر آبانی تر می شود
همان قدر هم عجیب تر...
آبان که می آید
ابر می اید
یک خنکای عجیبی که...
انگار دوست داری لای انگشتات
پاییز،
نام دیگر زیبایی ست!
انگار
کوچه ها
از برگ ها
فرش ها
بافته اند!
صبح می آید نفس هایش پر از آواز عشق
با صدای دلنواز بلبل طناز عشق
چشم ها را میگشایم رو به باغ زندگی
برگ ریزان میشود در دفتر پر
قالب شعر: غزل مثنوی
سلامت می کنم ای صبح پاییز
چه زیبایی و خوشرنگ و دل انگیز
به گوشم می رسد گل نغمه هایت
خیال انگیز و جان پرور طَرب خیز
طبیعت ج
و بازهم...
این پاییز را با نبودنت غمگین تر کردی
تو کجای جهانی؟
من کجای جهان؟
این پاییز را غمگین تر کردی
مثل سال قبل و قبل تر
مثل تمام سال
خوش به حال برگ
تمام خاطرات اَش پائیز بود
که زیر قدم هایت
شعر می شد!
چون برگِ خزان درگذررهگذرانم
مانند کلاغی به غروبت نگرانم
یکبارنشد درهمه ایام جوانی
پهنای شبت بازنچربد به گُمانم
مردابم ودرخلوت خود ماه ندارم
صدای باد لرزان از مسیر دشت می آید
نه بارانی نه پاییز
نفس از بوی این رخداد لبریز
هوای جان تازه می دمد دمناک
نفس می رفت و می آمد
نفس پیوسته می آید
میهمان هر روزه من
نسیم ُ عطر برگ های رنگارنگ پاییز
پنجره اتاق من همیشه به آمدنش باز است ...
نسیم دلنوازش دستی بر گونه هایم مینوازد
در تار موهای
چه پائیز زیبایی ست
انگار رنگ موهایت را
از برگ درختان وام گرفته ای
می خواهم تار زلف اَت
را نگه دارم لای دفتر شعرم
تا قافیه هایم رنگ عشق بگیرند
یادش بخیر آن روزها
عصرهای پائیز
پاتوق من چشم هایت بود
یک میز و دو صندلی روبروی هم
غروب کافه در
فنجانی لبریز از شعر
و عاشقانه هایم که نوش نگاهت م
تو را دوست دارم
نَفَسهای عمیق و
نمدارت را
وزشِ سرخِ احساس
در باغهای انارت را
هوای تو را باید بلعید
باید بالا کشید
تو را دوست دارم
ای رنگ بر
1_______
طوفان به جان باغ افتاد
برگ ها خودکشی کردند
انارها خودزنی...
2_______
غروب
باران
برگ ریزان
نیمکت بی تو
باز پاییزی دیگر
ابر و باران و باد
میبرند خوابها را
بازهم با تو روی این زمین سرد
باز این من و تو این زمین
احساس رویایی تو به من
گویا نیستم
هر شب قدم می زنم در خیالم
در گذر از کوچه پس کوچه های تنهایی
روی سنگفرش خاطرات
برگ های زرد و خسته پائیز
چه آرام خوابیده اند
و من یاد دستان گرم تو
من یا صفرم یا صدم
سیمِ آخر کجاست بزنم؟
من مالِ تعادل نیستم
جنون دارم توی سرم
من عینِ خیالم نیست
پا میذارم رو پدالِ گاز
هر شب تو سقوطم
با شمع
دفتر شعرم بارانی ست
قافیه هایم از چشمان اَت حکایت می کنند
انگار کلمات و واژه ها
عاشق نگاه تب دار تو شده اند این روزها
وقتی گوشه ی مژگانت تَر می شو
پاییز
شاعر زهرا کریمی | دفتر شعر زهرا کریمی(من شبیه هیچکس نیستم) | انتشار ۴ ماه و ۰ هفته پیش
به پاییزی که صد رنگ است هرگز اعتباری نیست
زمستان شو ولو اینکه امید نو بهاری نیست
.
تو زیبایی و مردم دوستت دارند بی تردید
همه خوشبختی اما چیزهایی ک
پشت آن پنجره ی روبه حیاط
منظره ی پاییزاست
چه توقع دارم
کودک احساسم بی قراری نکند
باز به آغوش اتاق؟؟
ابر با دیدن هر ریزش برگ
سر گذارد برشانه ی م
پاییز
می رسد از ره خرامان
پادشاه فصل ها
پاییز
در نگاه پر ز رنگش
موجی از بیم و امید و شوق دارد
می وزد در آسمان سرزمینش ، عشق
می رسد دامن کشان
قلبم را به چشمانت دوخته ام
همچون شال گردنی سُرخ
در هوای اَبری پائیز نگاهت
نم نم باران زمزمه می کند
صدای خش خش برگ ها را
و همقدم با تو زیر چتر
دل
رسیدیم
به کوچهی آبان
غزلِ عشق بگو
لبِ قندت بجُنبان
هر سال
وصف مهمانی پاییز
بحث داغ فصل هاست
سفره ای رنگ به رنگ
سایه نورهای زیبا و قشنگ
بی ریا و بی تجمل
کلبه ای آذین شده
از برگ و میوه های، درخت
شاید امروز وعده ی دیدارم بُود
آب روید برروی گل وصل خریدارم بُود
بشکُفدغنچه ی دل، بیقرارم یک دم نیز
زندگی در جمع حسودان، غمخوارم بُود
شد غنیمت ا
در هوای تو نفس می کشم
آمدی و لحظه های سردم بهار شد
قصّه گرفتن دست هایت
زیر باران
عاشقانه ای ست که
روزهای تقویم را
پائیز من روایت می کند
خود نمائی پائیـز
===========
نشان داده پائیز، امروز خود را
به باد و باران، به رنگ و به برگ
***
«سلیمان بوکانی حیق»
99/7/30
سرد است زندگی اَم
مثل آخرین پائیز تقویم
و یک فنجان قهوه تلخ
شبِ زمستان با تور سپید
از راه خواهد رسید
سهم بخت من
غروبِ تیره و تار بود
این روزها حس می کنم رو به زوالم
چیزی دگر تا فصل پایانم نمانده
همچون کتاب کهنه ی سوزان در آتش
مثلِ کتابی که کسی آنرا نخوانده
دنیای من ، دنیای درد و
خسته ام از این کوچه های
خلوت و سوت و کور
نشسته ام کنج خانه ای متروکه
کنار پنجره و یک فنجان چای
که دیگر از دهان افتاده
به تماشای دلتنگی پائیز
چقدر نفس گیر است این روزها
کاش درختان لُخت میان طوفان
قدر برگ های گرم پائیز را می دانستند
که اینگونه حسرت بر دل نمی ماندند
و تنهایی عاقبت شان نمی
می دانم توهم یک روزی می روی و من میمانم و یک جسم پر از بغض زیر برگهای خشک پاییز که مدفون میشوند زیر برف های سفید زمستان...
شب شعری ست طولانی امشب
از تو و چشمانت می نویسم
قلم لکنت زبان می گیرد بر روی کاغذ
باز هم این کلمات سر به هوا
عاشق پائیز و قدم زدن
زیر باران شده
با من حرف بزن ، در کوچه ای
دور از همهی غم ها ...
میان ِ این همه دلتنگی
حتی برای ِ چند لحظه هم که شده ؛
با من قدم بزن ...
با من
به لحظهی
استخاره ی پاییز است
افتادن برگها
قصه ای است پر تکرار ....
قصه رنگ عوض کردن برگ های جوان
قصه کوچ
رهایی در باد
آری زمزمه کوچ نزدیک است...
با غرش بادهای نهان
برگ های رنگینی که م
فرزند مرا مبر ز شاخم
پاییز
این باغ پر از گل را
از رایحهی خوش بو
از رنگ بهاری
خالی تو نکن
پاییز
این باغ و چمن زندگیام میباشد
گر از کف من
بارانی
که بر معبد شانه هایت
سجده میکند ، را
عزیزدار
تحفه ای است گران
ز ابرکان چشم من
تا دیار تو ...
پاییز 99
درگذشت استاد شجریان عزیز
بیشه را پاییز وحشیانه به خزان میکشد
آدمی را تنهایی به اعماقِ جان میکشد
نیمه شب ، آهویی خواب می بیند که
مردِ شکارچی تیری را در کمان میکشد
عاشقی در
صدایت میزنم در باد و طوفان
منم طوفان پاییز حوادث
صدایت میزنم ای مرد خودخواه
صدایت میزنم با بغض و هق هق
مگر پاییز فصل عاشقی نیست ؟
زمان دلخوشی، ای
آه پاییز آه پاییز...
همچو معشوقی خیالی
عشق میورزی بر عابرگاهِ بی روحِ خیابان
سنگفرشِ جاده ها را همچو رویم زرد کردی
اشک ریزان کرده ای جانِ جهان را
دلم گیرِ هوایی است
گرفته
باران
خاک
برگهای زردِ چنار
هوا پُر شده از هوایت
نَفَس میکشم عمیق
این فصل، عجیب
بوی عاشقی دارد!
این نغمه غمبار که در گوش جهان است
شعریست که خواننده ی آن باد خزان است
از سختی دوران خزان برگ چه گوید؟
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
بو
و شب بادی ملالانگیز آمد
گلو با بغضِ حلقآویز آمد...
کنار پنجره آرام گفتم:
تو رفتی! جای تو پاییز آمد
بابک سویدا
پائیز غم انگیز نیست
فصل سُرخی لب هاست
و گونه های عاشقان
عشوه ی برگ ها برای عابران
همچون غزل های بیدل
بر دفتر شاعران
پاییز می آید ولی افسوس دردش،
در رنگ زرد برگ هایش لانه دارد
با صد هزاران رنگ و صد ها صوت اکنون
در گوش شهر او صد هزار افسانه دارد
پاییز م
دست در دست پائیز
عبور می کنم
از خیابان های دلگیر تنهایی
برگ خسته درختان پیر
سر بر شانه ام می گذارند
باران همدم چشم هایم می شود
و من باز در کوچ
منِ شاعر
توِ عاشق
اولین باران پاییزی
فنجانی قهوه ناب
هم قدم با قلمی که هر دم
عاشقانه می سراید،
برایت...
پائیز چه رندانه فریبم داد
اول که مرا وعده ی مهرش داد
باران زد و وانگه که شدم عاشق
آذر به تنم آتش سرما زد
پوسید دلم وای دلم لرزه به جان افتاد
پیم
زردی و سرخی برگان در زیر پا، نشانی از سیلی در این فصل بود
اشکهای بی اختیار و گاه و بی گاه، نشانی از بغض آسمان در این فصل بود
دست رد بر سینه گرم دگر
رهسپارم به در خانه ی خورشید*
تو هم می آیی؟؟
ای تو که شعر مرا میخواندی
باز هم
به مهمانی اندیشه ی من می آیی؟؟
هم قدم با پاییز
تو بیا تا به بهاران
فصل نقاشی خداست
لا به لای برگ های پائیز
غم هایم را بچین رسیده
شبیه اناری که خون گریه می کند
دلش تَرَک خورده از دلتنگی!
ترس
شاعر محمد هرمزی | دفتر شعر تمنای وصال | انتشار ۵ ماه و ۰ هفته پیش
من
این روزها می ترسم
از هجوم سایه ها
هراسانم
به ردپای آدمها
مشکوکم
از زوزه بادها
بیزارم
از سیاهی شب ها
می ترسم
من این روزها می ترسم...
تو ا
نارنجک عجیبش هوش از سرم پرانده
طعم گس وطن را در خاطرم نِشانده
هر تکه از وجودم یک فصل سرزمینم
پاییزِ با شُکوهش در خاطرم نّمانده...
مینا مهرآفری
آمده پاییز برگ ریز هزار چهره ی دلفریب
تا که گوید سالی گذشت و دهد مارا نهیب
حال میگذرد آینده را در یابید و نخورید فریب
قدر هر لحظه ی عمر را بدانید و