شعر شب یلدا کوتاه
شعر و قصه کودکانه70,350 بازدیدشب یلدا آمد
مادرم شمع سفیدی آورد
روی کرسی بگذاشت
شمع را روشن کرد
چای در قوری چینی دم کرد
عطر چایش پیچید
خانه ما نفسی تازه گرفت
فال حافظ همه را نامه خوشبختی داد
فال بی تاب دل من اما….
همچنان در پی تو سرگردان
موسم رفتن پاییز آمد
پایش اما گیر است
گیر چشمان سیاهی که دلش را برده
شب یلدای من آن وقتی بود
که نگاهت به نگاهم برخورد
شب یلدای من آن وقتی بود
که صدایت همه ی هوش و حواسم را برد
تو کنار من باش
تار مویت شبِ بی پایانم...
تاریخ 29 بهمن 1398