سوالات امتحان آیین نامه رانندگی

پاییز در شعر سهراب

پاییز در شعر سهراب

نویسنده : معین | زمان انتشار : 01 اسفند 1399 ساعت 22:39

بهترین شعر های سهراب سپهری

یکی از شاعران خوب و برجسته تاریخ ایران سهراب سپهری می باشد. شعر های او در زمینه ها مختلف از جمله پاییز , عشق ، زندگی و باران طرفداران زیادی در سراسر دنیا دارد. در این مطلب اشعار سهراب سپهری چه کوتاه و چه بلند به همراه زندگی نامه و عکس این شاعر بزرگ ایرانی را قرار داده ایم که می توانید در ادامه مشاهده کنید.

سوالات امتحان آیین نامه رانندگی

زندگی نامه سهراب سپهری شاعر

سهراب سپهری متولد ۱۵ مهر سال ۱۳۰۷ در شهر کاشان می باشد. وی علاوه بر شعر در زمینه نویسندگی و نقاشی نیز فعالیت می کرده است و از شاعران معاصر ایرانی مب شد که اشعار او به سبک شعر نو می باشد. نام پدرش اسدالله و مادرش ماه جبین بوده است که نکته جالب در مورد آنها این است که هر دو نفرشان اهل هنر و شعر بوده اند.

وی تحصیلات خود را در شهر کاشان سپری کرد و موفق به گرفتن دیپلم شد. سپس به تهران آمد و در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سهراب سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعه شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ‌التحصیل شد و نشان درجه اول علمی را دریافت کرد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعه شعر خود را با عنوان زندگی خواب‌ها منتشر کرد.

معرفی خانواده سهراب سپهری

پدر سهراب اسدالله سپهری کارمند اداره پست و تلگراف کاشان اهل هنر بود. وقتی سهراب خردسال بود پدرش به بیماری فلج مبتلا شد و در سال ۱۳۴۱ درگذشت. مادر سهراب، ماه جبین که اهل شعر و ادب هم بود در خرداد سال ۱۳۷۳ درگذشت. منوچهر سپهری برادر ارشد سهراب و تنها برادر وی که هم بازی دوران کودکی سهراب بود نیز در سال ۱۳۶۹ درگذشت. او سه خواهر به نام های همایون دخت، پری دخت و پروانه سپهری داشت. در نهایت سهراب سپهری در تاریخ ۱ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در شهر تهران درگذشت.

شعر سهراب سپهری

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است

سهراب سپهری پاییز

کاج‌های زیادی بلند.
زاغ‌های زیادی سیاه.
آسمانِ به اندازه آبی.
سنگچین‌ها، تماشا، تجرد.
کوچه‌باغ‌ فرا رفته تا هیچ.
ناودان‌ِ مزین به گنجشک.
آفتابِ صریح.
خاکِ خوشنود.
چشم تا کار می‌کرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم‌هایی شبیه حیای مشبک،
پلک‌های مردد
مثل انگشت‌های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می‌شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.

در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟

شعر کوتاه و زیبا سهراب سپهری

من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست

آسمان آبی تر
آب آبی تر
من در ایوانم رعنا سر حوض
رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد
مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست!
زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
من ودا می خوانم گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی مرغی ابری
آفتابی یکدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را می کنم دانه ، به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار: اشک می ریزم
مادرم می خندد
رعنا هم

سهراب سپهری

چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟

شعر زیبا از سهراب سپهری

آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری می‌خورد آب.
یا که در بیشه دور، سیره‌یی پر می‌شوید.
یا در آبادی، کوزه‌یی پر می‌گردد.

آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم:
روی زیبا دو برابر شده است.

چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان،
بی‌گمان پای چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آن‌جا، می‌کند روشن پهنای کلام.
بی‌گمان در ده بالادست، چینه‌ها کوتاه است.
مردمش می‌دانند، که شقاق چه گلی است.
بی‌گمان آن‌جا آبی، آبی است.
غنچه‌یی می‌شکفد، اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می‌فهمند.
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم.

شعر سهراب سپهری درباره زندگی

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم

شب سردی است ، و من افسرده
راه دوری است ، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم ، تنها، از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من ، لیک، غمی غمناک است

اشعار احساسی شاعر معاصر سهراب سپهری

نه تو می مانی و نه اندوه ،
و نه هیچ یک از مردم این آبادی …
به حباب نگران لب یک رود قسم ،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت ،
غصه هم می گذرد ،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند …
لحظه ها عریانند ،
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟

شعر ها و جملات سهراب سپهری

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟

سهراب سپهری عشق

قشنگ یعنی چه؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن

اشعار عاشقانه سهراب سپهری

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینۀ آن گیاه عجیبی‌ست
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم…
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی‌کرد
و خاصیت عشق این است

کنار تو تنهاتر شده ام
از تو تا اوج تو ، زندگي من گسترده است
از من تا من ، تو گسترده اي
با تو برخوردم ، به راز پرستش پيوستم
از تو به راه افتادم ، به جلوه ي رنج رسيدم
و با اين همه اي شفاف
و با اين همه اي شگرف
مرا راهي از تو به در نيست
زمين باران را صدا مي زند
من تو را


همچنین ببینید : شعر در مورد پاییز

آیا این مطلب برای شما مفید بود؟


منبع: nezareha.com



ارسال نظر

نام


ایمیل


نظر